چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟


چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟

کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت


ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟

حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست


اگر قیاس کنی در هزار دفتر نیست

هزار جامهٔ پرهیز دوختیم و هنوز


نظر ز روی تو بر دوختن میسر نیست

ز شام تا به سحر، غیر از آن که سجده کنم


بر آستان تو هیچم نماز دیگر نیست

اگر تو روی بپیچی و گر ببندی در


به هیچ روی مرا بازگشت ازین در نیست

ز چهره پرده برافکن، که با رخ تو مرا


به شب چراغ و به روز آفتاب در خور نیست

بهر که بود بگفتم حدیث خویش تمام


هنوز هیچ کسی را تمام باور نیست

ز دست زلف تو دل باز می توان آورد


ولی چه فایده؟ چون اوحدی دلاور نیست